کاش اهن بودم تا بتونم تیغه ی تیز یه گاواهن شم..
کاش هیزم بودم،تا بتونم تو اطاق چپراروشن شم..
کاش گندم بودم،تایه تیکه نون بشم توسفره های خالی.
کاش مردم بودم تابرم به جنگ هرمترسک پوشالی
کاش من ما می شد!
کاش تو ،من بودی.
کاش ظلمت کم بود
کاش روشن بودی..
کاش ماهی بودم تابشم اسیر تورماهی گیرگشته ..
کاش کفتر بودم تا بشم شام یه صیاد فقیر گشنه..
کاش مرهم بودم ،واسه رد زخم تازیانه ی تکراری!!..
کااشش...
سراپااگرزرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییزنسپرده ایم
چوگلدان خالی لب پنجره
پرازخاطرات ترک خورده ایم
اگرداغ دل بود ما خورده ایم
اگرخون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیلست اورده ایم
اگرداغ شرط است ما برده ایم
اگردشنه ی دشمنان،گردینم!
اکرخنجردوستان،گرده ایم!
گو اسمی بخواهید،اینک گواه:
همین زخم هایی که نشمرده ایم !
دلی سربلند وسری سربه زیر
ازین دست عمری به سر برده ایم..
حرف های ما هنوزناتمام
تانگاه میکنی:
وقت رفتن است..
بازهم همان حکایت همیشگی
پیش ازانکه باخبرشوی
لحظه ی عزیمت تو ناگریز می شود
ای...
ای دریغ وحسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر می شود..!!
از جذایی هاتوراصداکردم..
توعطربودی وعطرگریزرنگ خیال
درون دیده ی من ابربودوباران بود.
صدای سوت ترن
سوت سوگواران بود.
زپشت پرده ی باران تورا نمیدیدم..
توراکه میرفتی
میان ماندن ورفتن
حصارفاصله
فرسنگ های سنگی بود.
غروب غم زندگی
سایه های دلتنگی...
دلم برای کسی تنگ است
که افتاب صداقت رابه میهمانی گلهای باغ میاورد..
وگیسوان بلندش رابه بادها میداد.
ودست های سپیدش رابه اب میبخشید.
دلم برای کسی تنگ است
که چشم های قشنگش رابه عمق ابی دریای واژگون میدوخت
دلم برای کسی تنگ است
که
تا شمال ترین شمال با من بود
ودرجنوب ترین جنوب بامن بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی..
دگرکافیست...
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دام های روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم
مغروق این جوانی معصومم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و هم آغوشی
می خواهمش در این شب تنهائی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد، درد ساکت زیبائی
سرشار، از تمامی خود سرشار
می خواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم بپیچد، پیچدسخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لابلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم نفس هایش
نوشد، بنوشدم که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش
وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله های سرکش بازیگر
درگیردم، به همهمه درگیرد
خاکسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جویم
لذات آتشین هوس ها را
می خواهمش دریغا، می خواهم
می خواهمش به تیره، به تنهائی
می خوانمش به گریه، به بی تابی
می خوانمش به صبر، شکیبائی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب، شبی بی پایان
او، آن پرنده، شاید می گرید
بر بام یک ستاره سرگردان