یک نفر هم نیست..

همه بودن ها کلیشه..

در خزان برگ ریزان پراز اندوه چشمانم

کسی بیدار نیست..

یک نفر در چشم من

من را ،ندید..

یک طراوت ،

درد بی تابی احوالم ندید..

یک نفر هم

دفتر مشق مرا امضا نکرد..

سررسید فصل پر اندوه

پاییزمرا

از نو نکرد..

بر تمام ماه و ساعت های من

مهر بی مهری ،نشان غم زده ،

بر تمام خنده های جاریم،

حکم زندان نفس هایم زده..

اشتباهم تا به کی دل بستن است..؟

تا به کی دل خوش ز فردای عبث؟

پنجره دنیای من را دید و

بست..

حنجره من را شنید و

خواند و رفت..

ابر ها را این میان

نیکو ستایش میکنم ،

شب تا سحر

بر تمام ارزو هایم

ببارید وبرفت...!!

(خودم)

سه فصله آرزو

چه ارزوها

درامد :

چه ارزوها که داشتم من ودیگر ندارم.

چها که میبینم وباور ندارم.

چها ،چها ،چها ،که میبینم وباورندارم.

مویه :

حذر نجویم از هرچه مرا بر سر اید.

گودراید ،دراید

که بگذرندارد ومن هم که بگذار ندارم.

برگشت به فرود :

اگرچه باورندارم که یاور ندارم.

چه ارزوها که داشتم من ودیگر ندارم.

مخالف:

سپیده سرزد ومن خوابم نبرده باز.

نه خوابم که سیر ستاره و مهتابم نبرده باز.

چه ارزوها که داشتیم و د گر نداریم ،

خبر نداریم.

خوشا کزین بستر ،دیگر ،سربر نداریم.

برگشت :

درین غم ،چون شمع ماتم ،

عجب که از گریه ابم نبرده باز.

چها چها چها که میبینم وباور ندارم.

چه ارزوها که داشتم من و دیگر ندارم..

هیچ چیز

همین چشم و دل و چشم هایم، همیشه...

باهمین چشم ودل، همین دل

دلم دید و چشمم می گوید:

آنقدر که زیبایی رنگارنگ است، هیچ چیز نیست.

زیرا همه چیز زیباست،زیباست ، زیباست؛

و هیچ چیز همه چیز نیست.

وبا همین دل ، همین چشم

چشمم دید ،دلم میگوید:

 انقدر که زشتی گوناگون است ،همه چیز نیست.

زیرا همه چیز زشت است ،زشت است ،زشت است.

وهیچ چیزهمه چیز نیست.

زیبا وزشت ،همه چیز وهیچ چیز ،

و هیچ  ، هیچ ،هیچ ،اما

باهمین چشم ها ودلم

همیشه من یک ارزو دارم ،

که ان شاید از همه ارزوهایم کوچکتر است ،

از همه کوچکتر.

وبا همین دل وچشمم

همیشه من یک ارزودارم ،

که ان شاید ازهمه ارزوهایم بزرگتر است ،

از همه بزرگتر.

شاید همه ارزوهابزرگند ،شایدهمه کوچک.

ومن همیشه یک ارزو دارم.

باهمین دل ،

و چشم هایم ،

همیشه

حمید مصدق

دختری استاده بر درگاه

چشم او بر راه

 در میان عابران چشم انتظار مرد خود مانده ست

 چشم بر می گیرد از ره

باز

می دهد تا دوردستِ جاده مرغ دیده را پرواز

از نبرد آنان که برگشتند

گفته اند

او بازخواهد گشت

لیک در دل با خود این گویند

صد افسوس

 بر فراز بام این خانه

 روح او سرگرم در پرواز خواهد گشت

جاده از هر عابری خالی ست

 شب هم از نیمه گذشته ست و کسی در جاده پیدا نیست

 باز فردا

 دخترک استاده بر درگاه

 چشم او بر راه!

کاش..

کاش اهن بودم تا بتونم تیغه ی تیز یه گاواهن شم.. 

کاش هیزم بودم،تا بتونم تو اطاق چپراروشن شم.. 

کاش گندم بودم،تایه تیکه نون بشم توسفره های خالی. 

کاش مردم بودم تابرم به جنگ هرمترسک پوشالی 

کاش من ما می شد! 

کاش تو ،من بودی. 

کاش ظلمت کم بود 

کاش روشن بودی.. 

کاش ماهی بودم تابشم اسیر تورماهی گیرگشته .. 

کاش کفتر بودم تا بشم شام یه صیاد فقیر گشنه.. 

کاش مرهم بودم ،واسه رد زخم تازیانه ی تکراری!!.. 

کااشش...